رمانپلاس(roman+)

بهترین رمانهای ایران و جهان رو در این وبلاگ قرار می دهیم

رمان دلیار

قسمتی از متن رمان:

هنوز اصرار مادرش را به یاد داشت! مبنی بر اینکه میخواست تنها دخترش دلیار - آنها را در رفتن به مجلس ترحیم یکی از دوستان پدر و چند روزی مسافرت همراهی کند.

اما دلیار سرسختانه مخالفت می کرد و یاداور می شد که خودتان قول داده اید که بعد از کنکور جلوی برنامه ها و تفریحاتم رو نمی گیرید!!! و با یادآوری این قول خانواده اش را بر سر دوراهی می گذاشت....

دلیار از صبح مشغول صحبت و برنامه ریزی تلفنی با دوستانش بود :

فردا شب شام فلان رستوران! شب همتون خونه ی ماا دعوتین...اجازه تون رو بگیرید!!!

و با شیطنت اضافه می کرد، پارتی داریم تا پاسی از صبح . . .

یعنی کار دختره اخرش به کجا میرسه؟اگه می خوای بدونی دانلود کن

برای دانلود کلیک کنید

 

چشم های من

مقدمه : باور دارید نصف شخصیت آدما از روی چشم هاشون مشخص میشه ؟ اوایل نفهمیدم اما كم كم به خودم اومدم و فهمیدم عاشقش شدم عاشق چشمای آبیش عاشق مظلومیت خاصی كه تو چشاش بود ..عاشق كسی كه همسایم بود همیشه باهاش كل داشتم و به فكر رو كم كنی بودم ..

اما چشم های من ..چشم های من تونستن جون یه ادم رو بگیرن ..چشم های من سرنوشت من رو رقم زدن ...چشم های من من رو با چشم های عشقم آشنا كرد

خلاصه : داستان درباره ی دختر شیطون و حاظر جوابی به اسم نادیاس که اوایل داستان با سر خوش بودن اون و ضایه کردن پسرا روبه رو میشید ولی رفته رفته باید با شرایط اولیه ی داستان خداحافظی کنید چون شرایط یک جور نمیمونه و یه عشق واقعی زندگیشو عوض میکنه یه عشق واقعی البته یک طرفه از طرف خودش.. عشقی که تو همسایه ی رو به رویش خلاصه میشه

برای دانلود کلیک کنید

الهه ی نا پاک

خلاصه داستان :

- فکر نمی کردم یه روز توی این وضعیت ببینمت …
– آره .. آره .. درسته که من اون فرشته ی پاک نبودم … درسته که من اون الهه ای که دنبالش بودی نبودم … اما دوستت دارم لعنتی...هم تو رو … و هم آترا رو …
فریاد کشیدم :
– دیگه اسم اونو نیار .. می فهمی ؟ نمی خوام اسم ِ اونو از زبون تو بشنوم …!
+ خدآیا …
من مَردم … می دونم … اما …
گاهی مثل ِ دختر بچه ی چهار ساله ای که عروسک ِ مو طلایی اش رو گم کرده ، می خوام بزنم زیر گریه و هق هق کنم …
دوست دارم گاهی اونقدر برای از دست رفته هام شونه بلرزونم که لرزش ِ زانوهام حس نشه ...
من ِ مَرد … یه روزی کوه درد می شم و از زمین و زمان بیزار … تنها چیزی که نیاز دارم ، یه دل سیر گریه اس
 
رمان زنجیر عشق

Pic_NovelFa (10)

مهتا روی تخت نیم خیز شد و به بدنش کش و قوسی داد. درست مثل گربه ای که خسته است و از بیرون کردن رخوت از تن احساس خوشی دارد. کنار پنجره رفت و پرده ی ضخیم را کنار زد و لبخندی از فرط مسرت زد. همه جا سفید بود ، پنجره را باز کرد و باد سردی از سمت برف های انبوه به اتاقش هجوم آورد. روی تخت دراز کشید و از خنکی ملافه ی روی آن لذت برد . چشمانش را بست و خود را به دست افکارش سپرد. به مهمانی شب گذشته فکر میکرد ، مهمانی ای که فقط محفل ثروتمندانی مثل پدرش بود . مهتا همیشه فکر می کرد چرا من اینگونه ام؟با آنها هستم ولی از آنها دورم ؟! با فرزندان دوست پدرم شطرنج و گلف بازی می کنم ، به مهمانی هایشان می روم و آنها را به مهمانی دعوت میکنم.به چاپلوسی هایشان درباره ی خود گوش می دهم و می گذارم آنها از من الهه ی ونوس بسازند و ستایشم کنند.به تعاریفشان لبخند می زنم و اقرار می کنم که آنها شکسته نفسی می کنند. تا به حال چند نفر از آنها مرا برای ازدواج با فرزندان خود کاندید کرده اند ، ولی علیرغم محبت بی کرانشان نمی توانم به آنها دل ببندم. دستم برای گرفتن پیشکش ها جلو می رود ولی دلم جای دیگر است . در جستجوی چیست ؟ نمیدانم !
صدایی آشنا که او خوب آن را می شناخت رشته ی افکارش را از هم گسیخت. این صدا ، صدای کشیده شدن پارو روی برف ها بود. آرام به کنار پنجره رفت و دید که باد موهایش را به بازی گرفته بود.با خود گفت : خودش است ، مثل همیشه ساکت و آرام با چشمانی مغرور ، از اینکه به هیچ نیرویی جز خدا برای زندگی کردن متکی نیست . او نان بازوی خودش را می خورد . دل مهتا برای او سوخت ، برای دستان بی پوشش او که با همتی بلند به پارو تکیه داده بود . برای سر بی پوشش او که در همان چند دقیقه پوشیده از دانه های سپید برف شده بود . مهتا مطمئن بود برای این مرد هرگز زندگی یکنواخت و کسل کننده نیست و هرگز غصه ای برای پر کردن دقایق تنهاییش وجود ندارد . واقعا آیا او معنای غصه را می داند ؟ شاید فقط برای مادر پیرش که در منزل ما کار می کند غصه بخورد و یا شاید زیادی مغرور است.
آیا او واقعا در قلبش احساس دارد ؟ اگر هم داشته باشد من باور نمی کنم ، او همچون سنگ سخت است. چند روز قبل وقتی جلوی دانشکده نزدیک بود با سر زمین بخورم او دستم را گرفت ، هرگز احساسی که باید در برخورد با یک زن داشته باشد نداشت ، حتی وقتی که به چشمانش نگاه کردم نگاهش را دزدید و تا بناگوش سرخ شد . باور ندارم که عاشق پسر کلفت خانه مان که خود نیز برای ما کار می کند باشم ، در حالی که اطرافم زیادند کسانی که آرزوی ازدواج با مرا دارند . مهتا یقه ی لباسش را کیپ کرد ، پنجره را بست و به سرعت لباسش را عوض کرد . اولین عطسه نشانه ی سرما خوردنش بود و به دنبال عطسه ی اول عطسه های دیگر. آرام از اتاق خارج شد پایین آمد و روی مبل لم داد . وقتی که بار دیگر عطسه کرد صدا ی قدم های سریع و پرقدرتی را شنید . صدایی که طی سال ها با آن آشنا بود . صدای گام های پیرزنی که جوانی خود را به پای مادرش ریخته و حالا هم به او خدمت می کرد : …!

برای دانلود کلیک کنید

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه

الکسا